سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

جریان از اونجاییکه شروع شد که همسرجان بهم گفت یه ته چین درست کن بریم خونه ی مامانم!

منم همون موقع اومد توی نت و گشتم و ... دیدم مشکل اصلی ادویه ست که هیچی نداریم!حتی دارچینم هم تموم شده بود... دیدم همسرجان که به مامانش قول نداده پس باشه فردا درست میکنم که همسرجان خریدام رو انجام بده!

همسرجان اومد خونه و دید پای لپ تاپم!گفت غذات کو! گفتم جریان رو!

گفت من میخوابم ...

رفت بخوابه یهو دیدم بعد از نیم ساعت بیدار شد و با یه غیظی شروع کرد سیب زمینی ها و پیازها رو پوست کندن! گفتم آخه این که نشد غذا! خوشمزه هم نیست با سیب زمینی نپخته اونم با سه تا پیاز و ...

خلاصه که گوش نمیداد اصلاً و تند تند داشت مثلا ًغذا درست میکرد و...

گفتم پس بذار من لااقل درست و حسابی درست کنم،گفت تو برو به موبایلت برس!!! (داشتم با بچه ها در مورد خاگینه و کتلت حرف میزدیم)

دیدیم اصلاً تحویل نمیگیره و رفتم نشستم به قران خوندن و بعدشم مثلاً خوابیدم و کفرم در اومده بود اساسی که چرا حرف منو نمیفهمه!!!

خلاصه که دم دمای افطار شد! دیدیم زنگ زد به مامانش و گفت ما میایم! بعد روو کرد به دخترک که پاشو باباجون بریم!گفتم من چی؟! گفت تو که میدونی داریم میریم! گفتم اگه نیام؟! گفت ما میریم؟!

خانم کوچولو رو آماده داشتم میکردم دوباره اومدم ازش پرسیدم! اگه من واقعاً نیام چی؟! گفت ما میریم!

یعنی توی اون لحظه داشتن آتیشم میزدن! حالم به وضوح بد شده بود! یاد اتفاق پنج سال قبل افتاده بودم دقیقاً همین اتفاقات افتاد البته اون موقع از دستش یه عالمه گریه کرده بودم اما این بار فقط ناراحت بودم...

رفتیم خونه ی مادرهمسرجان، دیدیم برادر شوهر هم اونجاست! البته اونجا یه جوری سعی کردم برخورد نکنم که اونا بفهمن اما واقعاً از درون ناراحت بودم!اصلاً افطار از گلوم پایین نمیرفت!

بعد از افطار حرف ماشین ظرفشویی شد با جاری و ... انگار من منتظر بودم سفره ی دلم رو باز کنم و شروع کردم به غر زدن که اشتباه بزرگم بود یعنی اگه همسرجان با اون حرفش دلمو سوزونده بود من با اون حرفا (که حتماً غیبت بوده) هرچی توی ماه رمضون رشته بودم پنبه کردم :((( 

خلاصه که اومدیم خونه و شروع کردم به سحری درست کردن و با بچه ها توی گروه داشتم صحبت میکردم که گفتن بزرگش نکن و ... واقعاً توی یه لحظه احساس کردم اون کینه از دلم رفت!

توی اتاق بود رفتم بوسش کردم و با شیطنت گفتم مشکل ایتجاست که خرم،دوستت دارم :دی همسرجان هم سه تا ماچ حواله فرمود و از اتاق اومدم بیرون که حالا انشالله بعداً باهاش صحبت میکنم!

خلاصه که اتفاق بدی بود آخر ماهی! همینجوری که هیچی از ماه مبارک متوجه نشدیم، اگه یه ذره ای هم بود اونم پرید!

خدایا! ببخش ما رو ... ببخش که "آدم" نمیشیم :(





برچسب ها : همسرانه  ,